اول عاشق چشماش شدم.چمنزار سرسبزی که منو محو خودش کرد.همون دو تیله خوشرنگ که دل و دینم رو ازم گرفتن.همونایی که هربار با دیدنشون مسخ میشدم و میخواستم زمین و زمان رو فراموش کنم؛ تا شیرجه بزنم توی نگاهش و بدون هیچ تقلایی غرقشون بشم. بعد که دستامو گرفت، قلبمو وسط دستاش جا گذاشتم. انگشتاش برای من، معجزه خلقت خدا بود.اونقدر با تعجب به دستاش نگاه می کردم که گاهی خودشم خنده اش می گرفت.عطر دستاش می تونست منو بکشه و از نو زنده کنه.یادمه یه روز دستشو
بعد از مدت ها دیدمش. نمی دونم چه سرّيه كه تا می بینمش تموم دلخوری هام رو یادم میره.انگار در مقابل همه خاطرات بد آایمر می گیرم و دویاره از نو عاشقش میشم.هنوزم با شیفتگی نگاهش می کنم و توی دلم قربون صدقه اش میرم. هرچند فکر می کنم اونقدری حرفه ای شدم که شیفتگی رو توی چشمام نشون ندم. امشب دوباره خونه ام رو به من پس داد. آغوشش رو میگم. وقتی بغلم می کنه انگار زمان می ایسته. اینقدر دلم می خواد یه روز واسه ساعت ها منو توی آغوشش بگیره و به هم دیگه خیره
درباره این سایت