بعد از مدت ها دیدمش. نمی دونم چه سرّيه كه تا می بینمش تموم دلخوری هام رو یادم میره.انگار در مقابل همه خاطرات بد آایمر می گیرم و دویاره از نو عاشقش میشم.هنوزم با شیفتگی نگاهش می کنم و توی دلم قربون صدقه اش میرم. هرچند فکر می کنم اونقدری حرفه ای شدم که شیفتگی رو توی چشمام نشون ندم. امشب دوباره خونه ام رو به من پس داد. آغوشش رو میگم. وقتی بغلم می کنه انگار زمان می ایسته. اینقدر دلم می خواد یه روز واسه ساعت ها منو توی آغوشش بگیره و به هم دیگه خیره
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت