اول عاشق چشماش شدم.چمنزار سرسبزی که منو محو خودش کرد.همون دو تیله خوشرنگ که دل و دینم رو ازم گرفتن.همونایی که هربار با دیدنشون مسخ میشدم و میخواستم زمین و زمان رو فراموش کنم؛ تا شیرجه بزنم توی نگاهش و بدون هیچ تقلایی غرقشون بشم. بعد که دستامو گرفت، قلبمو وسط دستاش جا گذاشتم. انگشتاش برای من، معجزه خلقت خدا بود.اونقدر با تعجب به دستاش نگاه می کردم که گاهی خودشم خنده اش می گرفت.عطر دستاش می تونست منو بکشه و از نو زنده کنه.یادمه یه روز دستشو
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت